من و دوستم لیلا هر روز و هر شب به مسجد محله مان می رویم. شبی قرار شد که نرویم، چون خیلی مشق داشتیم. نزدیک های اذان مغرب بود که لیلا به من زنگ زد و گفت: « واقعاً نمی آیی؟»
گفتم: دلم نمی آید. گفت: هر طوری که هست بیا برویم. به جایش وقتی نماز تمام شد، زود به خانه برمیگردیم. تازه این طوری هم خدا از ما راضی است و هم به ما کمک می کند. خلاصه هر طور که بود رفتیم.
نماز تمام شد. گفتیم قرآن را هم گوش میدیم و بعد می رویم. قرآن هم تمام شد. باز نتوانستیم از مسجد بیرون برویم. دیدیم که از اداره آموزش و پرورش آمده اند و می گویند کسانی که محصل هستند بیایند و نام هایشان را بنویسند. ما رفتیم و اسم نوشتیم و ما را تشویق کردند.
با آن که دیر وقت من و لیلا به خانه رفتیم، امّا همه ی تکالیفمان را نوشتیم و حتی وقت هم اضافه آوردیم و فهمیدیم که خداوند کمکمان کرده بود.
بعد از چندین روز، یک ساعت زیبا برایمان به مدرسه فرستادند. من و لیلا آنقدر خوشحال شدیم که می خواستیم بال در بیاوریم.
نویسنده: فاطمه کریمیان
افتخار مؤمن و زینت او در دنیا و آخرت...