من و دوستم لیلا هر روز و هر شب به مسجد محله مان می رویم. شبی قرار شد که نرویم، چون خیلی مشق داشتیم. نزدیک های اذان مغرب بود که لیلا به من زنگ زد و گفت: « واقعاً نمی آیی؟» گفتم: دلم نمی آید. گفت: هر طوری که هست بیا برویم. به جایش وقتی نماز تمام شد، زود به خانه برمیگردیم. تازه این طوری هم خدا از ما راضی است و هم به ما کمک می کند. خلاصه هر طور که بود رفتیم. نماز تمام شد. گفتیم قرآن را هم گوش میدیم,خاطره,نماز ...ادامه مطلب